جمعه ۲ آذر
گلدان خالی شعری از نیما اسکندری
از دفتر شعرناب نوع شعر قصیده
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ ۰۴:۱۰ شماره ثبت ۴۹۲۷۸
بازدید : ۸۰۹ | نظرات : ۶
|
آخرین اشعار ناب نیما اسکندری
|
بود پادشهی بی مثال در کردار
تا که روزی به دید پایان کار
گفت که جار زنید ، اهل دیار
که خواهم ، بیابم جانشین و یار
گفت ده صد نیاز دارم به بزم
انتخاب سازید ز بین، به نظم
جارچیان رفته به شهر همی کردند
خواسته پادشاه شان ، خبر بردند
تاکه روز موعود رسید و ده صَد آمدند
به کاخ پادشاه از خوب و بَد آمدند
پادشاه به کاتبش گفت بنگارد
نام یک یک را بر دفتر بکارد
گفت باید، از میانتان انتخاب کنم
از میان هزار باید نیم تان جواب کنم
گفتن پنج ده نیاز و بهترین شما را نیاز
به جارچیان کفت ، همین کنند آواز
تا که از میان انها یافت ، خوبان را
گفت که جمع شوید ، آنان را
شاه با صدای رسا گفت ای یاران
بر این کار نیاز است یک امتحان
گفت اهل کاخ به شما دانه ای می دهند
بر این دانه نشانه ای می دهند
گفت این دانه بکارید ، تا سر برآورد
زین گلدان که ،داده ام ثمر برآورد
هرکه آمد ز میان، دانه ای گرفت
زین خیال خام، جوانه ای گرفت
شاه گفت بعد از چند ماه اینجا قرارمان
ببینم چه می کنید، دوستان جوان
وعده به سر آمد و لحظه وصال رسید
بر عده ای کم بر اهلی به سال رسید
همه جمع ز آستان سلطان شدند
وارد بر گلستان و بستان شدند
عده گلدان های سر برافراشته آورند
عده ای والاتر از داشته آوردند
جوانان خام و بی غش، مغرور شدند
بر این تخت سلطنت، شرور شدند
عده ای چنان دانه را رشد داشته بودند
گویی ز گلدان ، درخت کاشته بودند
سلطان بیامد به جایگاه و تخت
بیامد برآشفت ، سخت
بگفتا که ای جاهلان چه کردید
بگفتا که از کاخ ،طردید
بناگاه زآن بهبه چشمش به یکی افتاد
یک از جوانان را بزد فریاد
بگفتا که ای جوان تو،
ناگه جوان ، بی حرکت ایستاد
همه چشم ها به سوی او روان
ببینید این جوان خالی است گلدان
جوان ، گفت پادشا ها مرا صدا کنی
من هیچ نیاوردم، مرا ندا کنی
ناگهان سلطان به لحن نرم، گفت اری
تنها تورا بدیدم چنین به یاری
جوان گفت ایا سبطان ،دانه ات بیمار است
ندانم چرا چنین زار است
هرچه آب دادم ورسیدگی کردم، جوانه نزد
ریشه ای ندواند و برگی نشانه نزد
ندام چرا ولی گلدان و دانه معما شد
گویی به همین دانه کار امضا شد
شاه گفت بیا و نزد من بنشین
بیا و جلوه درستی را ببین
آن دم که جوان به سوی شاه روانه شد
در میان جوانان حرف از گلدان و دانه شد
شاه گفت خاموش، حقیقت این است
دانه ها که به شما داده بودن چنین است
تک تک دانه ها در آب جوشیده بودند
در اصل دانه های یک یک پوسیده بودند
دانه ها توان برای رشد نداشتند
حال می بینید عده ای درخت کاشتند!!!
خنده ای تلخ بر لب تمام اهل نشست
با همین خنده بود که عهد شکست
شاه گفت گاهی گلدان خالی سرمایه است
گاهی همین دست خالی خود آسایه است
بروید که دروغ و حیله، پست و خوار است
بدانید این جوان تنها نگار است
********************
یاران حقیقت هرچه تلخ باشد قند است
بدانید این حکایت همچو پند است
واین آویزه سازید هر دو گوش را
که کاذب دست داد عقل و هوش را
و راستی هرچه باشد راست گویی
همین راستی نجات داد فرنوش را
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.