مـرگ بـرگـشتـن بـه دنـیایی که پایانی ندارد
سستـیِ دنـیـا در آنــجـا راهِ جـبـرانـی نـدارد
رابـطـه بـا اخـتـیـار و جـبـرِ انـسـانـی نـدارد
مومن از بهرِ وصال یادش به خاطر مـی سـپارد
داغِ دنیا را به دلهایی که سنگ است می گذارد
نیک و بدهای زمان را پیشِ رومان می شـمارد
آدمی در وقتِ مردن آن غـزل را مـی سـرایـد
حق چنین فرمود، دلیل اینست و برهانی ندارد
بر همان سخت است که وقتِ مردن ایمانی ندارد
بـی نـمـازان را خـداوند عـهد و پـیمانی ندارد
نِی گریز است جای، انسان خویِ حیوانی ندارد
در بدی ها آدمی حبس است و زنـدانـی ندارد
ایـن حـقـیقت از ازل بـودست و کتمانی ندارد
غیر از این بـاور نـه آییـنـی و عـرفـانـی ندارد
جـز بـه اعـمالـش بشـر یاران و همراهی ندارد
دل نـدیـده یـوسـفِ خـود تـابِ کنعانی ندارد
شرحِ بسیاری در آن ثبت است و دیوانی ندارد
رازِ آن پـوشـیـده، انـسـان عـلـمِ ربّـانی ندارد
چشـم لـیـکن طـاقـتِ اسـرارِ پـنهـانـی ندارد
قالب شعرتان مفرد نیست و قالب شعر دیگری هم ندیده ام که اینگونه باشد برای شناخت قالبها بیشتر بخوانید و یاد بگیرید
بامهر