باز هم شب میرسد ...
فصل تفاوت ها ...
میان کوچه باغ دل ،
خزان می بارد و انکار عاشق ها ...
تمام ساعتم صفر است و ...
لبهایی که می خندد !!!
دوباره شب شد و ...
فصل تناقض ها ...
از این هجرانِ من با من !
از این غربت ؛ منِ در من !
از این تکرارِ بی معنی ...
که جاهل خوانَدَم سلطانِ غافل ها !
کسی شاید نمی داند که وقتِ عاشقی مجنون شدن کارِ جدیدی نیست ...
یا حس غریبی نیست ...
یا هجری میانت نیست ...
تا دل هست او باقیست ...
تکراری چه بی معنیست ...
وقتی طعم قلبت را نمیفهمند ،
مستی را نمیفهمند ...
هستی را نمیفهمند ...
عاشقی را مدعی هستند ، لیکن طعم آن سیب حوایی را نمیفهمند ... !
آنها چه بد فهمند !
یا شاید که کج فهمند !
چه تکراری ...
چه پر معنی ...
چه طعمی داشت آن لحظه ...
همان گاهِ پر از بدبینی و کینه ...
غزل از شعر پر میزد ...
و عاشق بی سروپا شد ...
و کینه ، بغض ، حسرت ، داغ لیلی ...
بر تمام شعر غالب شد !
همان گاهی که حس ، مبهم ...
غزل ، درگیر ...
نورِ معرفت ، کم شد ...
و شب ، گم شد !
#م.ح.انتظار
از این غربت ؛ منِ در من !
از این تکرارِ بی معنی ...
که جاهل خوانَدَم سلطانِ غافل ها !
کسی شاید نمی داند که وقتِ عاشقی مجنون شدن کارِ جدیدی نیست ...
یا حس غریبی نیست ...
درود
بسیارزیبا بود