وقتی که بودی
به خودش خیلی می بالید
وقتی هم که رفتی
بیشترررررر
به افتخار نامت
که حک شد بر سینه ی داغدارش
این کوچه را می گویم!
و دخترک گیسوطلای قصه
که حالا قد کشیده برای خودش
اما هنوزهم
هرگاه درخت سالخورده ی کنار دیوار را
راملاقات می کند
کودکانه گم می شود
باهمان سبد قرمزرنگ در دست
در ازدحام خاطره به دنبال آن مرد
آن مرد که درفصل توت آمد
ودر فصل باروت رفت!!
نه.....
فصل باروت فصل قشنگی نبود
برای او که دوست داشت
آقای مهربان همسایه را!!
وتاسالها بعد همانجا
چش به راه دستان مهربانی می شد
که سبد کوچکش را صبورانه پرازتوت کند!
گرچه
وسعت اندوه قلب کودکی
که یادت در دلش جاودانه شد
راهیچ کس نفهمید!
وبراستی که چه زیبا گفت فروغ!
(که اگر به یاد کسی هستیم
این هنر اوست نه هنرما!)
توچه زود پرنده شدی هنرمند
و ما هنوزهم اسیرزمینیم!
هنوزهم منتظرتووتازه عروست
وبازشدن قفل آن خانه ی زیبای کاه گلی
که با عشق ساختی
اما سفرت خوش آشنا !!
من باوردارم
دنیا قفس کوچکی ست
برای آدمهای بزرگ!
و مطمانا توآن قدر بزرگ بودی
که جایت این جا نبود
آسمانی ها آغازی روشن دارند
وپایانی روشن تر!
پانوشت:
این شعر جزو اولین اشعارمن بود که براساس یک خاطره ی واقعی که درکودکی با یکی ازشهدای زادگاهم داشتم نوشته شده علی افتاده جوان همسایه مان که تازه همسرش راعقد کرده بود وخانه ی کوچکی هم درکنارخانه ی پدرش درهمان کوچه ساخت تا بعدازبرگشتنش ازجبهه های جنگ عروسش رابه خانه بیاورداما مظلومانه داماد حجله ی شهادت شد! وهنوزهم یاد وخاطره اش در من زنده است به خاطر دل بزرگ ومهربانش
وبعدازشهادتش تا مدتها غمگین بودم انگارپدریابرادرخودم راازدست داده بودم!
یادش گرامی وروحش شاد
مهربانی
هنراست
اگربی منت باشد!
گاهی یک لبخند کوتاه
صاحبش راچنان بزرگ می کند
که یادش در دل وذهن زمانه