دکلمه ی شعری از غزلیات شمس تبریزی حضرت مولاناست که تقدیم یاران همدل میشه بامید قبول
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف ورجا
گردن بزن اندیشه را ما ازکجا او از کجا
پیش آر نوشانوش راازبیخ برکن هوش را
آن عیش بی روپوش را ازبند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع زچهره برگشا
زآن سان که اول آمدی ای یفعل الله مایشا
دیوانگان خسته بین از بندهستی رسته بین
در بی دلی دل بسته بین کین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیرشد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتربیا
بگشا زدستم این رسن بربند پای بوالحسن
پرده قدح را تا که من سررا بنشناسم زپا
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت وگو
هرلحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو مارا خون بها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پرشد همه شهراین خبرکامروز عیش است الصلا
ازدل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری
ماننده ی ماه از افق ماننده ی گل ازگیا
بدلعل ها پیشش هجر شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش هجر خورشید پیشش ذره ها
عالم چوکوه طورشدهرذره اش پرنور شد
مانندموسی روح هم افتادبیهوش ازلقا
هرهستیئی در وصل خوددروصل اصل اصل خود
خنبک زنان برنیستی دستک زنان اندر نما
سرسبز وخوش هرتره ای نعره زنان هر ذره ای
کالصبر مفتاح الفرج والشکر مفتاح الرضا