يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر جلال پورسلیمانی
آخرین اشعار ناب جلال پورسلیمانی
|
یادِ دورانی که طفل خردسال و کودکی شش ساله بودم
فصل تابستان که میشد شیطنت لبریز میشد از وجودم
یاد دارم مینشستم گوشه ای نزدیک آن دیوار سنگی
منتظر با چشم تیزم تا ببینم جستنِ گنجشکی از درزی درنگی
تکّه چوبی درزِ دیوار آشیانش را به آنی میدریدم
تخمهایِ کوچکِ گنجشک راخوشحال برمیداشتم و میدویدم
من نمیدانم چه حالی داشت آن گنجشکِ پیرِ ساکنِ دیوارِ کهنه
آن زمانی که منش دزدیدم و خندان دویدم شاد با پایِ برهنه
شایدم بخشید وقتی دید طفلی شادمان شد لحظه هایش با غم او
شایدم نفرین نمود و خشته شد وقتی ربودم پارهء تن همدمِ او
بارالها کودکی شیرین ترین دورانِ عمرِ من چه زود از من نهان شد
شاید آن نفرینِ گنجشکِ شکسته دل گرفت وکودکِ خودخواهِ دوران ناتوان شد
خاطرات من۱۶شریور۹۴جلال پورسلیمانی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سروده بسیار زیبایی است