صدای عشق
هست در گوشم صدایِ نی هنوز
نغمه هایِ سازِ پی در پی هنوز
این شکایت ها که در شور نی است
شعله ی افتاده بر جانِ وی است
آن حکایت ها که روحِ مثنوی است
حاصلِ عشقِ سرا سر معنوی است
کم بگو از این همه درد و فراق
خویش را با شرطِ او کن انطباق
تا بیاید جا بگیرد در دلت
هم شود دریایِ تو هم ساحلت
اینهمه از هجر و از هجران چرا
می سرا یی بی سر و سامان چرا
تابکی باچشمِ بسته جستجو
چشمِ دل بگشا ببینش روبرو
(عشق اسطرلاب اسرار خداست)
عشق ما از عشقِ لا یعقل جداست
عشق در بود و نبودت جاری است
هم شرابِ خواب ، هم بیداری است
بندگی کن تا شوی از بنده باز
سجده کن تا سر بماند سر فراز
بندگی یعنی که تسلیم و رضا
عشق یعنی خدمتِ بی ادعا
عاشقی کن زندگی کن چون ایاز
تا نیازت را بر آرد بی نیاز
سوز و ساز ساختن داری بیا
گر دل سر باختن داری بیا
در مسیرِ عشق بودن ساده نیست
هر کسی وقتِ خطر آزاده نیست
عشق یعنی سو ختن پر وانه سان
عشق یعنی امتحان در امتحان
عشق یعنی بودن از جنسِ شهید
عشق یعنی جنگ کردن با یزید
سجده ی خون کن که خون رنگِ خداست
عاشقی در ذات و فر هنگِ خداست
عاشقی از حد فزونت می کند
از فزایِ تن برونت می کند
( هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن)
عشق خویِ غیرت و مردانگیست
عشق مشقِ دفترِ فرزانگیست
نقطه را هر گز نگویم هیچ نیست
نقطه ،آغازِ حیاتِ عا شقیست
یک جهان گندم، در این یکدانه هست
جانِ من هر دانه ای دُر دانه است
یک جوانه می شود صد باغِ عشق
یک شراره می شود صد داغِ عشق
عشق یعنی طرحِ نو نقشِ نوین
عشق یعنی هسته ی سبزِ زمین
عشق یعنی گفتگو بی لفظ و لب
عشق یعنی درسِ تو حید و ادب
معجزات عشق را دیدی به روز
بازهم در شک و تر دیدی هنوز
هست گاهی خنده گاهی چشمِ تر
گاه سودت می شود گاهی ضرر
یارِ وحدت آفرین جز عشق نیست
شرک سوزِ نازنین جز عشق نیست
رشته ی پیوند ها در دستِ اوست
نامه ی سو گند ها پیوستِ اوست
عشق یعنی دلبری دلدا دگی
عشق یعنی اوج از افتادگی
عشق یعنی از خودت منها شدن
گم شدن در لحظه ا ی پیدا شدن
باز کن بازار ، بازی تا به کی
ادعایِ بی نیازی تا به کی
خیره سر با عشقِ حق بازی مکن
با نوایِ ساز نا سازی مکن
عشقِ از جنسِ هوس را پاک کن
چشم بگشا لحظه را ادراک کن
عشق محصولِ کتابِ سحر نیست
در طلسم و وردِ جادو مهر نیست
صورتِ عشقی که از آن دلبر است
صورتِ آیینه ی روشنگر است
عشق آمد دفترم آتش گرفت
شعرِ شطحِ باورم آ تش گرفت
عشق بود آن پا که من را پیش برد
طرفة العینی مرا با خویش برد
گر چه اول روز طوفانی شدم
صورت و نقشِ پریشانی شدم
فکر کردم روز مرگ من رسید
روز عجز ساز و برگ من رسید
خواست ویرانم کند تا نو کند
نور درآن نقشِ بی پرتو کند
گفت آتشِ زیر خاکستر نباش
زنده ای چون مرده در بسترنباش
بر سرِ یک چشمه خوابت کرده اند
تشنه ی جامِ حبابت کرده اند
گر دمی از خواب بر می خواستی
می شنیدی خود صدایِ راستی
لحظه ای گر چشمِ تو می گشت باز
سجده می کردی تو در پایِ نیاز
گر نسیم عشق بر تو می و زید
می شدی مانندِ یارانت شهید
تا نگیری جام از دستانِ عشق
بی خبر هستی ز سر مستانِ عشق
تا تو را باشد خیالِ راحتی
کی نماید رو ، جمالِ راحتی
تا تو را باغ محبت زرد هست
زندگانی مثلِ قطبِ سرد هست
تا نباشی با خدایِ عشق جور
کی بیابی رخصتِ سبزِ حضور
عشق من یک بار رویم را بگیر
من نی ام، نی ، های و هویم را بگیر
یک شراره می شود صد داغِ عشق
دروداستادبزرگوارم
بسیارعالی بود