در روستـــای «یوسـف آبـــاد» دارد اقامت مرد چاقی
شاعر ولی بیگانه با شعر ، دل بسته بر دیگ و اجاقی
از صبـــح تا شـــب کنج خانه ، کـز کرده در جنب زنانه
میـــدان فعّالیـــت او ، محــــدود بــــاشـــد در اتــاقی
تلفیق با هم صــدر و ذیلـش ، دیگر نباشد باب میلش
نه شاهد آیینـــه رویـــی ، نه ساقی سیمینه ساقی
افسرده وغمگین و بیمار ، چون خودروی افتاده ازکار
این روزهـــا حتّی نوشتـــار ، باشدبرایش کار شاقی
گردد وجود شعلــه خیــزی ، با خوردن حبّ مویـــزی
سردی دمار از وی در آرد ، گر غوره خاید یا سماقی
با همسر خود چون بـرادر ، حتّی اگر در جوف بستر
شد سالها کز هم جدایند ، بی صیغه ی تلخ طلاقی
این روزها آید به دیــده ، زردآلــــوی تـــرش لهیـــده
آن سیب سرخی راکه دادند ،یکروز بردست چلاقی
«بینی و بینک» بر زبانش ، جاری ولی باشدگرانش
تا در خطاب او را بگوید : ای مهربان! «هذا فراقی»
از پیــر همسـر تا نــواده ، تلـــخ است کام خانواده
با مـرگ مــرد چـــاق شاید ، شیرین بیفتد اتّفاقی!
* زمستان 1394 - روستای یوسف آباد صیرفی.