دست از سرم بردار ای حیوان ناطق!
من شعر می گویم که گاو و خر نباشم!
باید خوراک گربه های کوچه گردم،
روزی که می خواهم از این بهتر نباشم.
مثل قطار شهر بازی که همه عمر
کاری به جز گردش به دور خود نداری.
محصول تو عمری فقط درجا زدن بود،
در فکر تشبیه خودت با یک قطاری؟
ما، در نژاد خویش چون خیام داریم،
گیرم یکی هم از شماها می شود شاه!
ماها گره وا می کنیم از چرخ گردان!
چشمان تو اما گره از یونجه و کاه!
این دست آخر من چهار تا خاج دارم.
حالا وسط باید بیاری پای دین را!
دین که هزارو چارصد سال گذشته
بعداز علی ع بوسید چار سوی زمین را!
زحمت کشیدی، آفرین! اما گرفتی..؟
که کارخانه برده داری نوین است؟
دور علی خالی که کردی هیچ، خواهی
حتی علی باور کند «دنیا همین است»!
در عمق چاه فاجعه، اوضاع وخیم است!
از پوزخندت فتنه ای بهتر نباشد.
چون مطمئنی که خدا محتاج این است:
گور خری مثل تو گور خر نباشد!
یعنی زبانم لال از روی حسادت
خواهد خدا یک عمر گور خر نباشی!
عمری ست که، در حال تنبیه خدایی،
صرفاً که توصیه نموده خر نباشی!
من شعر می گویم که وقت مردن خود،
در فکر آب و نان و کاه و جو نباشم!
انگشت پای حافظ و سعدی نگردم،
من شعر می گویم که مثل تو نباشم!
زیبا و جالب بود