زوال
دوش دیدم ز نفس فتاده دردمندی
ناله می داشت ز فلک چرا چنینم کردی
شیر غران بده ام چرا به در خانه شدم
زور بازو به تنم نمانده سر باره شدم
طاقتم نیست دگر باره ز جا بر خیزم
رفع حاجت کنم و طرح دگر بر ریزم
باده ای نوشم و افکار دگر منع کنم
به لعب غرق شوم و یار به میخانه کنم
ز شعف چاره کنم جمله تن غمزده را
عیش و نوش پیشه کنم لهو بیارم تنه را
همه از سر ببرم بیرق عیار کشم
خوش و خرم بزیم نفس درونم نکشم
چرخ گردون ز چه رو روز مرا تار کنی
بالشم پهن بداری به تنم بار کنی
مگری رو به زوال است شمع بیداری من
مگر آمد که شود نقطه پایانی من
من که رخت عافیت بر ریسمان ناویخته ام
از شراب زندگی تازه قدح را ریخته ام
من مگر مهر کسانم را به خود واداشته ام
از عزیزانم محبت بهر خود انباشته ام
اینچنین با من مکن ناکرده ها دارم به سر
رخصتی بر من بنه تا رفته ها آرم به بر
من پشیمانم ز آنچه کرده ام بر دیگران
قدری آسوده نما سازم دگر بار به ز آن
تا شود برگرد من آنرا که از من رفته است
دل به دست آرم که کردارم به یغما برده است
سعدیارا اینچنین است درس عبرت پند گیر
تا توانی دل بدست آر وانگهی آسوده میر
( سعدیار )