باران عشقی بیاورنگذارطوفان بگیرد
نگذارمانند مجنون سردربیابان بگیرد
دریا برایش بیاور دریای مواجی ازمهر
شایدکه درقلب دریا مثل صدف جان بگیرد
بی یارو تنها نماند دراین غروب محبت
دل خسته بایک بغل غم سمت خیابان بگیرد!
چتری برایش نیاور بازکن چتر دلت را
نگذاراین مرغ وحشی درکینه سامان بگیرد
تاهمصدایت بخواند برشاخه ی خشک عمرت
چون سبزه های بهاره جان زمستان بگیرد
تکیه گاه محکمی باش درمسیربادوبوران
باران عشقی بیاور نگذار طوفان بگیرد
پانوشت:
دوستان خوبم این شعر جزو اولین سروده های من بوده
که جایی عنوانش نکرده بودم ودرواقع بر اساس یک
دردل بود که دوستی پیشم کرد قهربودوازهمسرش که بدجوردست بزن هم داشت
برام گله کرد چندروزی مشغول بودذهنم واین غزل هم نتیجه اش شد
البته خودم می دونم کمی بارپندواندرزوشعارش بیشتر شده ولی بازم گذاشتمش
تانظردوستانم راهم بدانم
درواقع ازاون شعرایی بود که قشنگ نپختمش
ولی بی خیال دیگه ظرف اندیشه ام کوچیک بود
گرانقدر شکسته نفسی می کنید بهترین ها تقدیم شما باد