جمعه ۲ آذر
سکوت اشک شعری از حمیدرضا خزایی
از دفتر آدم و حوا نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴ ۱۹:۳۵ شماره ثبت ۴۳۲۷۰
بازدید : ۷۲۷ | نظرات : ۲۲
|
آخرین اشعار ناب حمیدرضا خزایی
|
در سرایی دیگرست..
نامش زمینست آن سرا..
پادشاهی میکند او در زمین..
خوش صداو خوش نگاهو خوش شمائل...
مگرت او بشود بین خودو نفس تو حائل...
من رسوا این نبودم..
دل به آن مه رو بدادم،
در مرامم سجده بر غیرش خطا گشت
تا که آن طوق رجیم بر من روا گشت..
جان این خسته فقط، باآدمی از من ازو چیزی نگو..
میروم من به زمین
عکسی از رویش کنم در قفسی
«لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک ات بشهاب قبسی»
رفت در باغ تجلی اله
دسته ای نسرین صدق
دوسه تا نرگس پاکی
غزلی از حافظ
همه بر اذن خدا
متجلی کرد بر صورت بی صورت آن وهم کذا
برد آن جام شراب
نیمه شب با ناله چنگ و رباب
پیش چشمان حوا..
دل حوا لغزید
مرگ را در خلد دید
در سرش فکر رهایی ز بهشت
چشم او پر زسرشک
در دلش بیتابی،وای ازین تابی..
خبری دیگر از ابلیس نبود
کار خود را کرده بود
بتی از جنس خدا، هدیه حوای آدم کرده بود..
دل آدم اما ، بوف شبهای پریشانیه حوایش بود..
و حوا بی خبر از آدم بود..
صبح روز بعداز آن شب آدمی
دست حوا را گرفت
کوله بارش بست
جنت حق را فروخت
راه دنیارا گرفت..
کوله بار آدمی یک سیب بود،که درختش سالها،بهره از آب شریعت میجست..
و زمان با پسرانش، مات این شطرنج بی رخ!
مشت هاشان گشت سست..
دانه توصیفشان افتاد در دام سقوط!
و قلم گشت علم!
آن یکی شیرین و فرهادش بدید..
وین یکی اسفار اربع شد پدید..
میزد آنجا نعره هایی فلسفه :
«هله هله از فریب مغلطه
جلوه را او مگزینید که نیست
عشق بر او بگزینید که هست..»
ناگهان بانگ هبوط آمد بگوش حاضران!
همه جا تاریک و تار
چرخشی در احوال
دیده هاشان باز شد
قصه غصه آدم صفتان آغاز شد
کرد حوا نظری در چپ وراست
و صدا زد:« ارغوانم آنجاست؟»
خنده ی سرد سکوت، خرمن نادانیش را دود کرد
چیزی نبود..
در خرابات جهان جز آسمان چیزی نبود
گوش دنیا از فغان دل حوا کر شد
آن نگاری که سحر مست و غزلخوان ساقی پیمانه ها بود کجاست؟
آن شرابی که دگر نیست کجاست؟
آن هوای خوشو بوی نفس یار کجاست؟
در زمین چیزی نبود غم بودو غم بودو عدم
و حوا باز گریست
دامن آدم گرفت
چاره بر دردش طلب کرد
وقت آن بود که آدم
درس عشق و می و مستی بسراید به زبان غزلی..
درد اول، غم دوری!
جام اول٬ کن صبوری که همین غم جرس معراج ما سوی خداست..
درد دوم ،درد مستی!
جام دوم ،بشکن این تابوی نفس و خودپرستی تا که چون حافظ بنوشی:
«در خرابات جهان نور خدا میبینم»
درد سوم، درد بی حرمتیه من بخدا
جام سوم،«ربنا انا ظلمنا نفسنا»
درد مرموز چهارم ٬از سکوت خشک اشک خیس حوا چاره شد..
آدم اینجا
مردم چشم حوا آبی دید
چه هوایی شده بود!
و حوا قالت بلی!
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.