خبر از هلهله آغازین نیست دگر
انگشتی دگر از دل این پنجره ام
قطره نمی نوشد
حصارها در بر گرفتند
میخها کوفته اند بر سرمِهر
-آه خاکستر شد-
بوی طوفان و تگرگ می آید
این کلاه را باد برد
دیده گان غرق مصیبت شده اند
ذوقِ من کور شد از شیطنتِ
سنگِ زمان
حرمتی نیست دگر
بارها از غم خود با تو سخن گفتم و هیچ
گوش نامحرم من بود ولی
مهتاب نمیتابد در پس ِباران تند
که بر تاریکی ام نوری دهدگاهی
کجایید ؟
کجایید که بر عشق و غم عشق
دُچارید
سَرَم بر گردش این روزگار
سرگیجه می گیرد
نمی بارد دگر اشکی به شوق
نمی بندد کسی بند دلی
خشک کند چشم تَری
خاک هم نمناک است
-کمر شادی من بشکسته-
سفری بیهوده
دور دنیای پر از حسرت عشق
زندگی بر من و بر این دل من
--حس آبستنی سنگ دارد--
دگر از بطن پر از درد و غمش
راه آبی گذر نتوان کرد
گل یاس بوی(( یس)) داد
ازحیلت ننگین سراب
دل من گول این نیمه خالی را خورد
حال من خوب است!
خوبیم باور مکن هرگز!!
آب و آتش به هم آمیختند!!!
مولود غم انگیز مبارک بادت!!!!
آرزو (باران)