حلقه چهارم سفر ( سوم)
چون سخن اينجا بشد حاكم بگفت
راست مي گويي رفيق نيمه خفت
ليك حالا وقت جنگ است ني جدل
بعد از اين اش باز بيني در عمل
قاضي افسانه ها در جمع بود
گفت حاكم را كمك بايد نمود
پس به سوي آن عقاب تيز پر
مي روم تا شايد او آيد به سر
او ز نيرنگ اجانب آگه است
پس نجات جان ما را درگه است
گرچه او دور است از این سرزمین
لیک پیوندش بود بر این زمین
ریشه اش در خاک ما پیوند شد
زین سبب جان و وجودش بند شد
مرد حق هرجا که باشد در جهان
می طپد قلبش برای مردمان
گر ببیند دشمنان بر گرد آن
می دود تا جان فشاند آن زمان
گر قبول افتد كه او ياري كند
وي هزاران حيله را كاري كند
گر چه حاكم بود شرمنده ز خویش
از بديها، جورها، از ظلم خویش
ليك در حالي كه مي آيي فرود
چنگ تو مي گيردش هر آنچه بود
آن زمان بر حاکمیت عار نیست
جز نجات خویش در سر کار نیست
قاضي عاقل به پروازی بلند
سوی دشت آمد عقابش در کمند
آن عقابش پس به ترفندي بزرگ
جنگلش آزاد کرد از چنگ گرگ
بعد از آن بين دو ملت دوستي
تا نّدرد اين يكي ز آن پوستي
زايش از هر دوستي آمد پديد
هيچكس از دشمني خيري نديد
دشمني نيروي تو كاهش دهد
دوستي نيروي تو زايش دهد
جنگل و دشتِ مُّصفا يار شد
مردمانِ هر دو سو در كار شد