حلقه سوم سفر( دوم)
پس عقابش گفت آن من بوده ام
خود به بند حكم تو بنموده ام
چون شنيدش حرفها ي آن عقاب
هوش از او شد لاجرم گرديد خواب
چون به هوش آمد عقابش در بغل
گفت بخشا تو گناه اين دغل
بعد از اينم يار بايد شد به هم
يار در پیکار باید شد به هم
هر چه مي خواهي طلب كن يار ما
اي رفيق هر ره و بيراه ما
در عجب گشتم ز رسم روز او
دوست شد، آن دشمنِ دیروز او
کی توان در غربتی شد آشنا
یا که در قربت از او گردی جدا
قربت اجزاء بود اصل جهان
غربت اجزاء شود فصل جهان
چون که اصل ما به قربت بسته است
دست شیطان رسم غربت بسته است
هر که در غربت کند اغوا گری
مِس دهد ما را به کان زرگری
زین سبب قاضی چو از ابلیس رست
خود به سوی آن عقاب آورد دست
قاضی اش پرسيد حال آن عقاب
چون گذشت بر او زمان در پيچ وتاب
قصه اش گفتا عقاب تيز پر
از هزاران حيله ها كامد به سر
از شغال و گرگ و از كفتار گفت
قصه های جنگل و آن غار گفت
بعد از اينها قصه ايي از يار گفت
از محبت، عشق و از دلدار گفت
آنقدر گفت از سفر در دور دست
تا شد آن قاضي ز اسرارش چو مست
مستي ار از عشق آيد پاسدار
هر چه را از عشق زايد خاص دار
عشق از سوي خدا آيد به ما
هر چه از او آمدش گو مرحبا