شاهزاده فرتوت قصه نقش ها و نقاشی ها
زمین ... تنگ خاک
این مست از اسب افتاده
این حقیقت متورم بی گناه
روی دستان خاطرات آدم زاده گان
جان می شمارد...
لابلای تصویر سالهای پیر
در سایه دیوار کج آفتاب و مهتاب
با نگاه پاورچین ، بی تفاوت ، بی لبخند
به بدرقه لحظه ها نشسته ام
و تنها به این حقیقت می اندیشم
آنچه بر گرده ذهن ، همچون باری ناموزون می ماند
صندوق سنگین خاطرات است
نشانه ای جستجو می کنم ، مقصدی می پرسم
هیچ دستی سر بر نمی گرداند
پرده از پنجره هیچ چشمی کنار نمی رود
انگشتانم همچون پنج طبال
بر دایره سرم ضرب حیرت گرفته اند
این قصه سراسر پرسش را که نوشته بود
که یکی بودش نادیدنی ...
یکی نبودش ناگفتنی ...
هزار نقش ضد و نقیض
هزار دالان تو در تو
همچون معمای سیاه چاله های حریص
تمام منظومه ذهنم را می بلعند
من خاطره کیستم ...؟
زاده کدام تفکر طناز و تکراری ام
بی " من " چگونه می گذرد روزهای خدا
بی " من " نقطه آغاز و انجامش کجاست
عاقبت تمام می شود ... می دانم
تمام جهان تمام می شود
و باز هم ...
فقط .
این خاطرات است که می ماند
جهان خاطره می شود
یادت باشد
تمام جهان
حتی ...
امیر جلالی