کمی با من مدارا کن تو ای تقدیر ناموزون
تو ای مکتوب بد خط و تو ای منشور نامیمون
در این سیر غم آلودی که هستی نام بنهادند
به گنگی می گراید صبح آدینه
شمیم دلکش دیدار آیینه
مشامم پر شده از بوی حسرت های پی در پی
بسان شمعدانی پشت این شیشه
چه بی پروا کشد هر دم سرک
بر خاطر محزون من
یک خواب بارانی
غبار آلود و عصیانی
و سرد است این هوای ظهر تابستان
و ناهنجار می رقصند
بر دیوار این خانه
دو صد سایه
چه اشکال کریهی می خزد از کنج این دیوار
هزاران چرخش بی مورد و دوار
به دور از شیوه و پندار
کمی با من مدارا کن تو ای تقدیر ناموزون
تو ای مکتوب بدخط و تو ای منشور نا میمون
نمی بینی ؟ چه سان مبهوت در این ورطه تاریک
به امید چراغی
کورسویی
نغمه ای
تا صبح بیدارم !
وز این بیداری مشکوک بیزارم !
مروری می کند هر دم به دیروز غبارآلود
به فردای پر از ابهام و نامعلوم
این اندیشه مغموم
نه پزواکی ز فریادی
نه حتی یک تبسم از من و ما
مانده در یادی
حدیث این شب عریان و ظلمت پوش
اسیز پنجه بادی
خزان یغماگر و عاصی
چه بیرحمانه می تازد
به باغ سبز احساسم
به زردی می گراید رنگ گلبرگ گل دلداده بر آبم
نه بیدارم نه در خوابم
گرفتار شب و بی حال و بی تابم
کمی با من مدارا کن تو ای تقدیر ناموزون
تو ای مکتوب بدخط و تو ای منشور نامیمون
..............
.........
...