خنده برلب می زنم تا کس نفهمد درد من
تا نخندد ناکسی بر روزگار زرد من!!
***********
دختر قصه ی من گرچه کمی غمگین است
گریه اش ممتد ودیوان غمش سنگین است!
خون دل می خورد ازجور رفیقان حسود
دشنه ی تشنه ی دستان حسد خونین است!
هرنفس باتبری تازه نشانش کردند
سینه اش جایگه دردوغمی دیرین است
بازمی خندم وبا کینه ندارم کاری
خنده هم جاذبه ی کودک فروردین است!
بال وپربسته درآغوش قلم رقصانم
باهمین یادتوهم ثانیه ها آذین است
شاعرم شهره به عشقم چه کنم باکی نیست؟!
بی می ومیکده مستم قدحم رنگین است
من فقط جارزدم پاکی احساسم را!!
به جهنم که کسی پشت سرم بدبین است
گفتن ازعشق ومحبت چه گناهی دارد؟
چه شد آیا که دل سنگ بشر چرکین است؟
باتو ازهرچه به غیرازتو گذشتم ای دوست
دردلم هستی وطعم غزلم شیرین است
گرچه این پیچ وخم جاده ندارد پایان
دل عاشق به همین فاصله ها خوش بین است
(عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد)
عشق درمنطق فرهاد فقط شیرین است!!
************
وبراستی
چه بد ترجمه کردند
فرهنگ محبتم را
آنهاکه
دستور زبان عشق را
یاد نگرفته اند!
بداهه
پانوشت:
چند بیت آخر این شعرم رو از یکی دیگر از اشعارم
وام گرفتم!!
زیبااااا