سلام گرامی دوستان:
باید مینوشتم چند کلامی را در وصف حال خویش
تا بنالم از دردی که در دلم سنگینی میکرد
بسان ریسمانی که بر گردنم باشد
که در زدن دست وپا هی تنگتر میشد
به کدامین جرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدانم
شاید محبت
محبتی به نسب خویش
نه سببی ، نسب
که چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نظمی تقدیمی
بداهه ای از اعصار وجود در تقدیمی به نسبی
از جنس خویش
برای نشاندن لبخندی به لب و بس
ولاغیر
ودیگر هیچ
بهیکتای بی همتا قسم
کلامم که در انتها به چشمهایتان تقدیم می شود
رنگ آزار به خود گرفت
دسته شد برای چاقوی دوست نما....
و این چند کلام در پوزش خواهی است
به نام دوست
ایکاش چشمها را بشوییم
جور دیگر دیدن هنری است که باید آموخت
بگذر
از تلخ کامی دنیا
وبگذار
بماند تنها در برهوت تردید
بگذر
از تمامی کلِ بودن
و به اداب خدایی تاریخ در اعصار ذهن
فقط بخوان:
اینهم بگذرد
وگذشت
بگذر
از حجمی در تمامی واژه های سست انسانیت
آنجا که ادم مرده است
ولی ادمیت را نیز با او دفن کردند
چه کسی
گناهکار است
در بازار سیاه دیار ارواح زنده
در گیتی محبت پرستان عاشق پیشه
خودم؟
خودت ؟
ما؟
شایدم فکر بی نام نشانی که
تداعی میکند آخر بودنها را
دلتنگ کلامت بودم
بسان عاشقی برای معشوق خویش
گاهی به خود انگ عاشقی زدن
به دور از تمامی دنیا
جالب است
-------------------------------------------------------------------------
شاید نه وزنی داشت و نه قافیه ، ولی حقیقت داشت