کنون خوانم از گُردِ ايران زمين
دليري سرافراز دراين سر زمين
وُرا نام آرسام، يلي با وجود
هماني که بودش خرد تار و پود
پدر ، داريوش بودُ مادر همان
که بُد دخت کوروش،شه خوش نشان
خشايار جنگي برادرْش بود
هماني که دشمن ز دستش نسود
بداد راستْ لشکر به دست دلير
به جنگ ترومپيل بجنگيد چو شير
به همراه مِردونيوس اندرون سپاه
ز اسپارتْ لشکر، برآورد آه
به يکباره بردش هجومي بر آن
صف لشکري که، ببود در ميان
چنان از هراسْ دشمنش مي گريخت
تو گويي که خاکش به غربال بيخت
ز چپ و ز راستش برآورد گرَد
نبودش کسي هم وُرا هم نبرد
به سر داشت آرسام کلاه خود تيز
ز دشمن نکردش دليرْمان گريز
به يکباره دشمن نمودش به حصر
ره آن دلير را ببستند به قصر
نياورد نقاب کُلَه را فرود
که دشمن ز اين کار ،آگاه بود
زدن بر سر و چشم آرسام يل
چو زوبين تيزي ورا از بغل
درون دوديده چو زوبين تيز
نشست و دلاور زمين خورد و نيز
سپس چون سواري بيامد زود
سرش را ز پيکر همي در ربود
خبر نزد داريوش چو آخر رسيد
نيامد ورا اندرون غم پديد
چنين گفت و آن مرد؛ آرسام نيو
همان سرفراز ؛ يادگار خديو
کلاه خُود خود را در آن گير و دار
به پايين نياورد و نگْرفت بکار
به پاسخ چنين گفتُ داريوشِ شاه
که چهره ز شاهنشهي نور ماه
نبايست بپوشاني اش گاه جنگ
اگر دشمن آيد تو را بي درنگ
همه آنچه خواندم شما را کنون
شمايي که در شاعري پر فنون
ز گفتار مرديست که در آن لباس
مورخ بوَد گفتنش مِگْيْس تاس
به پايان رسيدست و اين ماجرا
خدا ياورست دوستان بر شما
ارزاني شما دوستان؛
بيژن آريايي