آینه
از انعکاس خسته بود
شیشه از
ندیده شدن
بلور
از شکننده بودن
تا این که روزی آینه منعکس نکرد
شیشه عبور نداد
بلور از صرافت ظرافت افتاد
تاریکی
هوای سردش را میان رختخواب ها می دمید
امّا کودکان
دیگر پتو را به خود نپیچیدند
دختران متکا را بغل نکردند
پسران
پایین تنه را به دشک فشار ندادند
نور های دور
از پهنه ی تیرگی سر رسید
سفینه های فضایی
به زمین رسیده بودند
کسی باید همراهشان می رفت
دراکولا
سرورِ تاریکِ خون آشامان
سیمرغ را
در مرغداری کنار خروس ها رها کرد
دراکولا
شازده کوچولو را
به بعد دیگر گل سرخ برد
خون بی رنگ گل
به زبان شازده
بی مزه بود
دراکولا
رستم را حقیر کرد
سهراب را ندیده گرفت
سیاوش را به آتش کشید
دراکولا
با زنان کوچک همبستر شد
بت و مگ و جو و ایمی
رشد کردند و بزرگ شدند
دراکولا
چمدان در دست
در میان تابوت نشست
با فشار دکمه ای
در سفینه فضایی را بست
قصّه های ما به فراموشی او پیوست
پس از اوج
سفینه در فضا منفجر شد
کسی نبود
که آخرین طلوع را نظاره کند