یک ذره می گوید
یک ذره خاک
یک ذره می گوید
یک ذره خاک
درمیان صحرا
با هزاران سال قدمت
ساکت و بی هیاهو و بی اضطراب
نمی دانم بگویم
نشسته است یا ایستاده
یا پهن صحرا
هوش دارد
زبان دارد
چشم یا گوش یا دست یا پا؟....
و گهگاه با وزش باد
می شود از این سو به آن سو با جمعی از خود معلق
در هوا
و بعد روز از نو روزگار از نو
این حکایت یک ذره خاک
در میدان جنگ
که از حیرت گویی مورخ شده است:
"صدای سم اسبان و زنگ شتران
دو جمع که صف کشیده اند به روی هم به قصد جنگ
طولانی و کوتاه
مجهز و مظلوم
سیرآب و تشنه
جنگ آور و یک اهل بیت که خسته و سرگردانند
انگار مرا چشم و گوشی داده بودند بعد از هزاران سال سکوت
کسی کسی را می کشت
کسی طفلی را می کشت
و سم اسبی مرا معلق می کرد بر دوش جنگاوری
و جنگاوری مرا با آنچه اسمش را تیغ
به هوا می برد
تا با آنچه اسمش را خون
هم بال کند
فریاد
شیون
شمشیر.....
گرداگرد این میدان بزرگ
گویی حلقه کرده اند
افرادی که زمان های مدید
از جنگاوران میدان فاصله دارند!
کسانی که نوحه می خوانند
اسم کسی را به نام مظلوم می آورند
سر و صورت خود می خراشند.
جمعی که نذر می دهند
استغفار می کنند
و کوشش در رفع خطا
شیخی که خود را مهیا می ساخت
پله پله به منبر رود
و پله پله موعظه خواند
زنی که طفلش را به دو دست عرض می دارد
زنی که سیاه می پوشد و
سیاه گریه می کند.
دیدم دکه ای است
کسی می نگارد
و کسانی اسباب معامله در دست
زر می دهند
تا بی جنگ
نام شان با جنگاوران خوانده شود.
و کسانی که از سر شوق خود را در میدان می انداختند
و ای کاش
و ای کاش
که زمان این فاصله را کوتاه می کرد
و نام آنها با نام شهید نوشته می شد.
مرد میان سالی که از روی عادت
غذا می خورد
روزنامه می خواند
و دست بالا می برد و بر سینه می زند
و سریع و مختصر می گفت: یا حُسی...یا حُسی....
مرا با حس این جنگ تنها بگذارید
....و جمع نوحه خوان شیون کردند
و گفتند امشب شب قتل حسین است
- تازه فهمیدم که "حُسی" سریع و مختصر واژه "حسین" است-
سر بریده حسین را می آورند.
شیون بالا گرفت
و من بین آنکه جنگ را نظاره کنم یا مراسم شیون را....
که بازار نوحه خوانی گیراتر از اصل واقعه عرضه می کرد!
تا شنیدند شیون را نذرچیان
رونق دادند نذرشان را
و کاتبان بالا برند نرخ شهادت را
و آنان که ای کاش زمان فاصله نمی انداختشان
از هوش رفتند.
صدا و شمشیر و هیاهو اوج گرفت و
خوابید
تیرها از هوا به زمین نشستند
و اسب ها بی سر نشین دیگر معلق نمی کردند ذرات را
کسی پیروز میدان
و کسی پیروز آنسوی میدان
نوحه خوانان نوحه زاری سردادند
نذرچیان به آخر نذرشان رسیدند
و کاتبان کتاب تاریخ را بستند
و عاشقان
و عاشقان.....
مرا انگار لحظه خاموشی دوباره فرا رسید
و چه دردی است
که صحرا باشی و خاموش
و معبر زایران صدها سال بعد
دهان بسته و بی دست و پا
زیر پایشان کمی تکان بخوری و هیچ.