اصلا قرار نبود من و تو ما شويم
اصلا قرار نبود تمام ذهنم در تمام ذهنت جا بشود
آری اصلا قرار نبود عاشق و معشوق شويم
هی چرخ خورد و هی چرخ خورد و هی چرخ خورد
تا رسيد که من شمر باشم و
تو نديمه ی زهرا
من خبيث و خبيث
تو رئوف و رئوف
من رجيم و رجيم
تو کريم و رحيم
آری اصلا قرار نبود . . .
اينجا اضطرابهای کربلاست
نقشهای جنگ است
رازهای حسين است
آری اينجا
چشمهای عاشقان خيره مانده است
خيره مانده است . . .
من می آيم و سرش را می برم
من می آيم و سرش را می برم
- آنکه پاهاش بر ملکوت است -
من می آيم و خيمه هاش آتش می زنم
و تو را با اهل بيتش اسير می کنم .
آری اصلا قرار نبود . . .
از آن زمان از آن زمان از آن زمان که بريدم
از آن زمان که بريدم
از همان زمان عاشق شدم
نمی دانم -
وقتی که تو را اسير می کردم عاشق بودم
آری عاشق بودم ؟
اصلا قرار نبود
اصلا قرار نبود
آری شمر را چه به اين حرفها !. . .
آمده ام روی تخت سلطنت نشسته ام – مشروب می خورم –
و جملات شمری می گويم
حاضرين هر چه لعن و نفرين است نثارم می کند
آنقدر نقشم را عالی بازی می کنم که نفرت تمام وجودشان را فرا گرفته است
آنقدر تو را خبيثانه شلاق می زنم که هر چه ناله ست از سنگ گران برمی خيزد
اما مدام در پس مانده ی ذهنم
با خودم می گويم :
آيا وقتی که ترا اسير کردم عاشق بودم
آری عاشق بودم ؟ . . .
نمايشنامه می آيد و تمام می شود
تو آزاد می شوی و به خانه ات می روی
من می مانم و اينکه آيا
عاشق بودم که ترا اسير کردم ؟