ای در من باور
تابوت جهانم را ...
با خود ببر
و در معبد تنهایی شبانگاهیت
گاه گاه
شمع کوچکی ،،
بر انزوای دریچه های چشمانم ...
و باور کن
که در هر شکوه آتشفشانی خورشید
سرخناک و خونالود...
در دهلیزهای تپنده ی قلبم
در راس ِ
تلاقی میتــــرا و آناهیـــــــــد
آرام و مغرور
"تو "را
باریده ام
و شراره های وحشی هر تبکده را ،
در شمالی ترین سرزمین یک سیلاب
با" تـــو "
به ستاره مینشینم
ای غروبنده ترین انقلاب ارغوانی حوا !
انتشار رنگین ترین هستی
در رگه های محبوس نگاه هایم
.
.
.
بدرقه ی تمام زمستان ها
با نخستین پامچــــــــــال
و آتشناکی ِ نخستین
گنــــــــــــــاه
به تارک طلایی ترین تکوین خویش
در ازل
با" تـــــو " روییده ام ...
ای خالق نخستین زن
در رگهای بودنم
و سودای
دگردیسی های هر پــــــرواز
در بیگاه
.
.
.
از آنــ ــی که
زاده ای مرا از نـــــــــور
در " تــــــــو" مدفونم
ای دامن کشان فلق شکوفایی
از کوچ سیاهزخم تاریکی
اسطوره ی کیهانی بلنــــــــــد
لمس سپیده های کاملیــــــــا
جبر سکوت هر کالتا
در خلاش ها ،
جاودانه و بکر
.
.
.
در سیمابی مهتابــــروان مهــــــر " تـــــو "
مدفونم
.