من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه هفدهم )
من ز فراق تو پريشان شدم
دست به دامان و گريبان شدم
يوسفى در عالم هجران شدم
حورى صفت بودم و حيوان شدم
حور و پرى قصه و افسانه نيست
وحى بود نعره ى مستانه نيست
نعره زد آنكس كه به محراب رفت
آب ننوشيد و به گرداب رفت
كوفه ز دامان غم آزرده شد
صوفى در اين قائله پژمرده شد
ناله او تا به ثريا رسيد
بيرق وى بر تن ديبا رسيد
صوفى بيا تا ره ديگر رويم
ره بشكافيم و به حيدر رسیم
لاف تقدس مزن اى زاهدا
زاهد و عابد نكنند جان فدا
پنجره اى رو به درون باز كن
ديده نهان كرده و اغماز كن
چشم تر اندازه ى سيلاب شد
طاقت هر ديده دگر تاب شد
روز در ايوان تو دف مى زدم
پرسه به دالان صدف مى زدم
تا كه بيابم گهر از بهر خويش
خويش بيابم نهراسم ز نيش
من كه خراباتى شدم بارهاست
گرد وجودم نى و نيزارهاست
نى بنواز از غم هجران من
از غم ويرانه ى ايران من
اين وطن از شاه و گدا پُر بود
تا كمر اندازه ى آخُر بود
روزى به شاهنشه خود جام داد
از لب ناموس خود انعام داد
روز دگر خسرو و شيرين شديم
عاشق و معشوقه ى ديرين شديم
قاصدك اين جا خبر از جام نيست
شكر خدا هاله اى ابهام نيست
هاله نظر بر زر و زيور كند
بار نظر بر خَم استر كند
من نظرم را به چمن دوختم
يك گره بر باكره اندوختم
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .