چندیست یا نمی توانم یا حوصله اش را ندارم :
سرودن ِ شعر را میگویم ...
بنابراین با خشگ شدن ِ دوباره ی زاینده رود ، تنها کاری که از دستم بر می آید ،
تکرار ِ گفته های تکراریست ...
دَرکم کن ، بزرگوار ...
" زاینده رود "
از زنده رود ، نمانده ، دیگر اثـر ، ندیدی ؟
زخمی ز خار و خاشاک ، پا تا به سر ،ندیدی ؟
این رود شد کویری : بی آب و خشگ و تشنه
تیـپـا خور و لگدمال ، شب تا سحر ، ندیدی ؟
ره می سپُـرد ُ می گشت ، سر مست در سپاهان
دُردانه ، رود ِ ما شد ، بَـد ، در به در ، ندیدی ؟
زاینده رود عمری ، با ناز ، می خَـرامید
از کوه و دشت و صحرا ، بودَش ، گذر ، ندیدی ؟
رفتند از کنارش ، پروانه های رنگین
از بلبلان نباشد ، دیگر ، اثـر ، ندیدی ؟
آتش به جای آب است ، در بسترش ، شب و روز
سوزند شاخه ها را ، از خشگ و تَـر ، ندیدی ؟
کو آنهمه پرنده ، در جستجوی ماهی
مانده فقط از آنان ، یک دسته پَـر ، ندیدی ؟
دیدم که مردم شهر ، با اشگ ِ دیده کردند
زاینده رود ِ شان را ، یک لحظه ، تَـر ، ندیدی ؟
قلاب و تور و ماهی ، با زنده رود رفتند
شد پیرمرد ِ تنها ، افسرده تر ، ندیدی ؟
در گوش او شنیدم ، نجوای پل در آن شب
گویا گلایه میکرد ، با چشم ِ تَـر ، ندیدی ؟
"خواجوی " پیر می گفت ، در گوش ِ رود ِ خسته:
دیگر ، نه آب مانده ، نه ، رهگذر ، ندیدی ؟ ...
به امید زنده شدن ِ دوباره ی زاینده رود ِ نالان ...