من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه یازدهم )
زندگى آلوده دل مردگي ست
مردگى سرلوحه ى هر زندگي ست
تا به زنا خانه رسد دخترى
زاهد و عابد شده اند مشترى
عابد و بتخانه و مخمور و مى
بربط و تنبور و دف و عود و نى
هر دو خروج از ره عرفان شدند
خرقه برون كرده و عريان شدند
در غم هجران سفر كرده ايم
گريه به چشمان بصر كرده ايم
ماه تو همچون مه و مهر آمدست
ماه من از راه سپهر آمدست
اين بود انصاف تو اى نارفيق؟
بر دل ما آب و تو خود مى رقيق؟
ديگر از اين راه بدر مى روم
بر ره بيگانه سفر مى روم
تا برسم بر سر بامى عظيم
سجده كنم مسلك و حب رجيم
حج نروم گرچه كه واجب بود
حج من آن كعبه غايب بود
حج من آن است كه درون بنگرم
بر دل بى دانه و خون بنگرم
حج مى كنيد همسفران خاك را
خشت و گل و دولت افلاك را
مى ز كدامين قسم آورده اى
اين نبود مى كه سم آورده اى
مى زده از ميكده غافل بود
پرده ى ميخانه اى حائل بود
پرده برانداز و بگو راز چيست؟
راز گرانمايه ى غمّاز چيست؟
صورت ما را تو برانگيختى
سيرت خود را ز چه انگيختى
هر چه برانگيزى همين است و بس
سيرت و صورت شده چون خار و خس
خار و خس از سيرت شيطان بود
اين نفس از دولت يزدان بود
پيش تو جانا نزم لاف خويش
تا كه بسنجى تو به انصاف خويش
يا كه من از راه رحم كافرم
يا كه دل آتش شد و خاكسترم
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .