روز ازل
نام تو جان زمزم لبهای من
آمده هر دم پی لب ، های من
های زدم هوی زدم در صدف
مُردم از این دایرۀ بی هدف
فسق و فجور و غم و تزویر شد
خنده به هر گونه ای بس دیر شد
دیر و سجود و نمک و آب کو ؟
سلسله ای در پی سرداب کو ؟
آب کجا رفته که من بی خبر
گشته ام از آب و می ات بی اثر ؟
تشنه ام از روز ازل چون خضر
آب حیاتم به بغل چون خضر
لیک اجازت ندهد رب ما
تا که خوریم باده و می چون شما
دست و پی آغشته به شمشادها
خاطره ای مانده ز بیدادها
ای که ز بیداد زمان مُرده ای
شهد خوش ناب جوان خورده ای ؟!
سرو سکوتیم و سراسر سریر
گیس رخت گشته چو پودِ حریر
تار حریرت به کجا رفته است ؟
تخت و سریرت به کجا رفته است ؟
خرقه کجا سبحه کجا می کجاست ؟
می زده کو نای کجا نی کجاست ؟
نی بزن از نای وجودت ز نی
تا نکنی فرسخی از راه طی
نی زده ام تا که رسیدم به نی
هستی ما را چه کسی کرده قی ؟
حال بزن بر دف و تنبور و نی
نی زده ام ، نی زده ای کرده پی
می زدگان می زدگان را به هوش
دلشدگان ، دلشدگان را بجوش
آمده هر دم ز نهیبی به گوش
داد زمان ، داد زمان در سروش
شور و شعور از پی احکام رفت
میم وجودم پی هر لام رفت
میم وجودم بدنی بیش نیست
جسم من از خار و خس و نیش نیست
جسم من از گردش روح است عزیز
ورنه همین ناخن تن تیز تیز
تا که زدم بر نوک مضراب خویش
چشمۀ این دیده شد از آب خویش
خویش بود زآب منی سر فراز
جوش و سروش گشته چو من در گداز
باقر رمزی باصر