قصه ي حكومت
ولادت مولای متقیان بر بشریت مبارک باد
روز مرد بر تمام مردان ادیب و خصوصن تمام اساتیدم مبارک باد
در حديث آمد ز احسان علي
بر فقير و مستمند بود آن ولي
چون شنيد از بخشش او در نماز
بر فقيري كو در آمد در نياز
پس عقيل گفتا كزين بهتر چه باد
از در فرزانه شاهي گشته شاد
او كه احسان مي كند بر آن فقير
بر برادر باشد احسانش كثير
چشم نابينا ا گر بيند ز من
دست من گيرد به دست خويشتن
سوي منزل آمد او با صد اميد
بر در او كوفتن كرد او شديد
پس علي آمد برون از جايگاه
چهره ديدش از برادر بي نگاه
پرس و جو از حال و روز او نمود
راز دل از آن برادر وانمود
گفت خواهم سهم خود افزون كنم
غصه ها از سينه ام بيرون كنم
چون برادر قصه هاي او شنيد
طعم تلخ فقر را او هم چشيد
گفت وادارم مكن بر كار زشت
سرنوشتم كي چنين دزدي نوشت؟
چون كه اصرار برادر بيش شد
هر كلام و هر سخن زو نيش شد
عاقبت مولا ي عالم شد درون
لحظه ي بگذشت و او آمد برون
پس برادر شاد بود از آن خروج
گفت از فقري چنين كرديم عروج
آتشي در دست، آورد و نگاشت
بر كف دست برادر او گذاشت
سوز آتش چون به جان او فتاد
آتش از دستش رها كرد و فتاد
گفت من چشم اميدي داشتم
حال ديدم هرزه در دل كاشتم
رحم كردي بر من ار بودي امام
از خزانه درهمي نامد به كام
در نمازت بذل كردي گوهري
پس ريا كردي عمل درجوهري
آيه هاي حق برايت شد پديد
حق چرا اين بنده ي خود را نديد
چون سخن اينجا رسيد و تيز شد
كاسه ي صبر علي لبريز شد
پس سخن آغاز كرد مولا و گفت
اين چنين آتش نمودم با تو جفت
تا بداني حال من در آن جهان
آتش اندر دوزخ آرد صد چنان
گر كه بخشيدم من آن گوهرچنان
مال خود بود و نبود از مردمان
روز پيشين گر علي بودش علي
اين چنين روزي، علي باشد ولي
من امين صد عقيل اينجا شدم
كي توان در دام يك زآنها شدم
ذّره ذّره از وجودم مال اوست
حال امروزم همه از حال اوست
ني برادر، ني رفيق و ني پسر
من نه بشناسم كسي در اين گذر