اگرچه مقراض ایجاز هم
اطنابِ طناب مطنطن کلامم را نمی برد
اما باید عجله کرد که:
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها...
پس چون ساحری بر چوب جارو، بر روی قلم جادوی خویش می نشینم تا پرواز کنم
که خود بهتر می دانی که پرنده مردنیست
اما حافظه ی کم رَم من از خیال به یاد سپردن پرواز هم رَم می کند
خاطراتم زیر لگد های دمانس، آماس کرده اند...
بگذریم از این مقدمه بر مقدمه!
برای من روز واقعه نزدیک است
کمی مضطربم
اگرچه دولت دل فعلا به دست امید است
اما تو بهتر می دانی
کین دولت وملک می رود دست به دست!
غم در کمین برای کودتاست
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و یاران به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم
اما یاران سر در گریبان من
سلامم را هم نمی خواهند پاسخ گفت
دلت خوشست حافظ! یار کجاست
-عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست-
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
شاید نزدیک تر از رگ گردن
که همه حتّی الورید والشّریان!
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش واز دور خدایا می کرد
یعنی
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
و تو بهتر از من می دانی که تنهایی
حاصل عشق و بیگانگیست
من هم با شاملو موافقم
که روزگار غریبیست ای نازنین!
نازنینا! ما به ناز تو جوانی داده ایم
نوشدارویی اما چه سود
که در این بازار اگر سودیست
با درویش خرسندست....
نگران نباش ریتالین نخورده ام!
مستم از جام تهی، حیرانی!
برای من روز واقعه نزدیک است
و إذا وقعتِ الواقعه
چه باک
که همیشه
فَوَقَعَ ما وَقَع
می بینی که دهان پر از عربیست!
و قصه تقدیر و تدبیر پابرجا
مرا در این پرواز ذهن به مانیا متهم می کنی
آیا تو هم آن موبدی که پیروان مانی را به آتش می کشی؟
مانی پیامبری نقاش بود و قرآنش مصور
همه نقاشان و شاعران پیامبرند
چرا که هنر وحی است
همچنان که عسل
زبور زنبور است
راستی می دانی که مزدک مرامش اشتراکی بود؟
پس چرا همه ی ما بر سفره ی نوشیروان ها نشسته ایم؟
دیگر بس است
که جرس فریاد می دارد
روز واقعه نزدیکست...