« روزهای شکسته »
هر فلق ، قبیله ای محزون
از قلبِ خورشید
به سمتِ رگ هایِ پیچیده یِ سرم
خیمه از خون می زد
و دو رکعت قضایِ سکته یِ ناقص را
از هزیمتِ روزهایِ شکسته
به افق هایِ تقلیلِ دلم می غلتاند
تا هر روز را ...
از سرِ مسافرانِ غم
بر تیرکِ مغزم عمود شود
و من سکه ی هر روز را
زرد و نزار
از سرِ کارزارِ مذبذبِ زیستن
به نرخِ عادتهایِ عفونیِ افیون
ضرب زنم
زهرآلود و مضروب
چرکیدم از خونِ خورشید
روزهایِ تکراری ام را
در کنجِ مریضخانه هایِ هستی
از زخمِ نورهایِ مصدوم
در حبس لحظه هایِ مسدود
با حروفِ معدومِ در دود و دوات
رنج نامه هایِ نابرده به گنج
نمی نویسم
از ستونِ سایه های ِ وهم نمی ستیغم ...
نه با گنج طلاییِ تردید و تکامل
و نه سرریزِ از چاهِ خورشید ،حاشا !
با هرگزی به در از خویش وناباور
نمی سنگم
که با خویش تن خویش
سر به سرم ...
صحبتی نیست
از ظلمتِ بِه زیستن
از سلامتِ زالویِ زندگی
حالی که خورشید هم
معنایِ دیگریست
به قاموس مرموز هر غروب
آی شفق ... شفق ...
اکنون کاش چیزی بودم
بر لب طاقچه ی انتهایِ هر روز
که از متنِ تو می رفتم هر شب
با شعله هایِ کشیده یِ لمپایِ فراموشی
تا خاموشی ... تا خاموشی ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فلق : سپیده دم
قضا : نماز یا روزه در خارج از وقت خودش
هزیمت : عقب نشینی ، شکست
تقلیل : کاستن
تیرک : ستون چادر و خیمه
نزار : لاغر و نحیف
کارزار : جنگ ، نبرد
مذبذب : مردد ، دودل
مصدوم : آسیب دیده
معدوم : نیست شده ، نیست و نابود
نمی ستیغم : نمی ایستم
حاشا : هرگز
نمی سنگم : ارزش نمی دهم
سر به سر : مساوی
به زیستن : نیکو زندگی کردن
قاموس : فرهنگ
مرموز : رمزدار ، مبهم
شفق : سرخی هنگام غروب خورشید
لمپا : چراغ فیتیله ای که یک شیشه روی آن نصب می شده است