خلقت آدمي ( دوم)
بعد از آن ابليس آمد سوي جفت
از درخت منع گشته صد بگفت
نفس حوا چون ضعيف آمد ز پيش
آن سخنها جاي دادش ذهن خويش
حّوا آمد سوي آدم كه اي بشر
آدمي خلقت نمودند اي پسر
از چه رو اين مرگ ما را خواستي
زنده بودن كي بيارد كاستي
گر تناول كردم از آن ميوه ها
زنده باشم تا ابد اي آشنا
چون نمي خواهم تو را مردن عزيز
پس تناول بايد از آنها تو نيز
آدم او را گفت دستور خداست
سلب دستور خدا هم نارواست
ليك خواهش چون شد اندر كارها
هر گره بگشود اين اصرارها
زور شيطان، خواهش زن، نفس آدم
عاقبت بر خاك آورد پشت آدم
اين چنين شد كآدمي پيمان شكست
درب جّنت را به روي خود ببست
اين چنين گفتا به او پروردگار
از كلاس يك شروع بايد به كار
شادي بي رنج آزارد تو را
درد دوري از وطن سازد تو را
قدر شادي كس بداند كو كشيد
رنج راه و تلخي هجران چشيد
او بداند قدر شادي قدر دوست
حفظ عهد و حفظ پيمان قدر اوست
ار تو پيمان بشكني با ديگران
راه فردوست ببندي بي گمان
عاقبت بر خاك گردد پشت تو
بعد از آن كه باز گردد مشت تو
اعتبار آدمي پيمان اوست
گر شكستي دور شو از خان دوست
چون كه خواهي باز گردد اعتبار
صد دو چندان رنج مي بايد به كار