نخواب مادر...
من به بیدار مانی های ِ شبانه ات
عادت کرده ام.
عادت کرده ام که تو را زنده ببینم
و روی ِ پاهای امنَت
با خیالی آسوده
بخوابم.
نخواب مادر
پیشانی ات
پر شده است از چین و چروک
گیسوان بلند سیاهت را
با دلشوره های ِ روزهای ِ جهالتم
به مانند بوم نقاشی
سپید کرده ام میدانم...
آری میدانم ..
اما ...
مهربانوی رنج کشیده ام
فدای صبوری و بزرگی ات
تو را به معصومیت کودکی ام
تو را به بیچارگی و درماندگی ام
هرگز
قصه ی تلخ یکی بود مادر نبود را
برایم نگو...
هرگز از رفتن برایم نگو...
مرا به گوشه ی چادر نمازت
گره بزن.
و با تپش های قلب بیقرارم
تسبیح بزن.
بگذار بودنت را به همین نزدیکی حس کنم.
خسته نشو از نوازشم مادر.
دلگیر نشو از جوانی ام
سنگ صبور روزهای ی بی کسی ام.
نخواب مادر....تو را بخدا نخواب مادر...
(تقدیم به مادرم...دار و ندارم...تمام وجودم...
زنی که در نبود پدر در دو نقش درخشید...گاه خندید و گاه اخم کرد که حریم خانه اش حفظ شود.
تقدیم به تمام مهربانوهای سرزمینم...فرشته های آسمانی که بزرگترین نعمتهای خداوندند.
و تقدیم به روح بلند مادرانی که به سوی بهشت پر کشیدند و باز هم عطر وجودشان در زمین خاکی ما به مشام میرسد.
و تقدیم به روح بلند مادر گرامی سکاندار عزیز ناب که امیدوارم خداوند روحش را قرین رحمت خویش کند..
فرشته های اسمانی مهربان...روزتان مبارک...)