حلقه سلطان ( اول)
حلقه از انگشت سلطان شد برون
از قضا شد در خراب آباد دون
حلقه چون گرديد دور از جايگاه
قدر آن كمتر شدي در هر نگاه
چون خراب آباد گرديد جاي او
خارها بسيار خاييد پاي او
خاك آمد روي او بنشست سخت
اين چنين وارانه شد اوضاع بخت
صد خراب اطراف او را برگرفت
جنگ بين هر خراب از سر گرفت
هر كدام افضل بناميد خويش را
تار نفس در بر گرفت آن خويش را
آنقدر در جنگ بودي اين و آن
كس نفهميدش چه آمد در ميان
جنگ خوبيها نمي بيني عيان
جنگ بين بد هزار آيد ميان
جنگ، چون آتش بود بر خوشه ها
هم بسوزاند تو را هم توشه را
اين چنين است حالت آن نفس دون
جزء، خود را كل ببيند از درون
چون كه نفس هركدام از قل فتاد
جزءها از خستگي از كل فتاد
چون خراب آباد ما از جنگ رست
حلقه را ديدي كه در كنجي نشست
باز كردند باب حرف و گفتگو
حلقه شد در حلقه ي اين گفتگو
سنگ سنگيني چنين آغاز كرد
قيمت هر چيز وزنش ساز كرد
اندر اين بيغوله قيمت كيست بيش
غيرمن را هيچ ، وزنش نيست بيش
سنگ باشد آبروي هر زمين
از چو من سنگي بر آيد صد نگين
من دراين جا بوده ام پيش از شما
ارزش من گشته زين بيش از شما
ناگهان گرزي سخن آغاز كرد
بي مهابا باب قيمت باز كرد
گفت، من از آهن تفتيده ام
قيميتي تر از خودم ني ديده ام
من به دست آن دلاور بوده ام
آبروي لشكر و دين بوده ام
هيچ جنگي در جهان بي من مباد
از وجود گرز، لشكر گشته شاد
من چنينم من چنانم اين من است
قيمت صد از شما چون نيم من است