اين جهان
اين جهان و آن جهان و صد جهان
مي دوند در آشكار و در نهان
هر يكي را زوج او همراه اوست
او نمايان، زوج در پنهان اوست
گه گه اين يك آشكار آيد برون
پس به وقتش مي شود در اندرون
چون درون شد، آن يكي شد آشكار
آشكار بايد برون آيد به كار
آشكارا اين جهان جسم است و بس
هر ستاره در جهان باشد چو خس
در نهانش كس نمي داند چه است
ليك مي دانم نهان پيوسته هست
آن جهان از ديد ما پنهان بود
زين سبب انديشه ايي از آن بود
آنچه مي سازد من و ابعاد من
ذّره هاي نفي من باشد ز من
ورنه ابعادم تو گويي ريز نقش
آنچنان كوچك كه ني بيني تو نقش
اين بزرگي در جهان از نفي اوست
ورنه چون گويي بود دردست دوست
در نهان دنيا بود چون گوي سرد
مي ربايد ذّره ها از پيش و پس
ذّره هاي نفي ما چون دور شد
مثبت آمد نزد آن، منصور شد
چون كه ذّره در دلي پنهان شدي
بارور گشتي در آنجا آن شدي
پس به وقتش چون رسد زايد جهان
آتشي خيزد از آن گوي گران
اين جهان پيدا شدي از آن جهان
زين سبب رفتي به سوي آن جهان
زوج پيدا مي دود در انبساط
دورتر گرديده اجزاء در بساط
جزء جزء اين جهان در سير آن
مي شتابند باز سوي آن جهان
پس مثال اين جهان و آن جهان
همچنان آب و بخارش به سان
آب در تبخير نمي آيد به ديد
ليك در سرما شود آبي پديد
اينچنين دريا و خشكي، آسمان
آب مي چرخد به شكلي هر زمان
چون به شكل آب آمد در زمين
جزء آن نزديك هم گرديده زين
چون كه نزديك آمدي هر جزء آن
پس ببينم آب را در شكل آن
چون كه افزون آمدي سرماي دي
شكل آن گردد مثال چوب و ني
حجم آن گردد فزون از آب و پس
مي شكافت ظرفها از پيش و پس
اين جهاني را كه مي بينيم، حال
كل دنيا را بود همسان خال
صد چنين دنيا در اين دنيا بود
هر كدام چون خال در دنيا بود
اي تو ناجزئي ز جزئي از جهان
كي توان ناجزء تو باشد جهان
گر بداني نقش خود را در ميان
غصه ها كمتر خوري از اين و آن