می رسد امسال به پایان خویش
می نگرم باز به دستان خویش
هست به دستان من آن توشه ای
تا برسد جمع شود گوشه ای
کرد حساب من و تو یک به یک
باز بهوش دار چنین گفت پیک
قافله عمر چه آسان گذشت
هم زغم و شادی پریشان گذشت
داد به هر کس دو سه روز کودکی
شادی ما بود فقط اندکی
تا که گذر کرد زعمر بشر
گفت که بربند تو بار سفر
عمر بشر رفت مثال بهار
خط به خطش شد ورق روزگار
چشم که زیبا کنی بر جهان
هر ورقش هست بسی داستان
قلبِ تو از خاطره ها بیشمار
خنده و اشک آمد وشد ماندگار
پشت به پشت آمده روز و شبت
مانده به تو خنده و اشک و غمت
چشم تو بگشا به کردار خویش
تا چه فرستادی به بالا و پیش
ما همگی صاحب یک پیکریم
دست و دل و دیده و قلب همیم
تا که کنم قلب تو را شادتر
بیشتر و بیشتر و بیشتر
آنکه بمانَد هنرش پایدار
قلب کسی شاد کند آشکار
عمر به یک چشم زدن می رود
فصل به فصلش چو خزان می شود
کوش که صاحب دل و والا شوی
تا که هنرها به بالا بری
پ. ن
دستان مهربان همیشه سخاوتمندند
روزگارتان پر برکت و شادی