یادم نمی آید
ولی از میان خاطره ها
دلم بازهوایی شده
و
کبوتروار، پر می زند
به سمت نگاه مردی مهربان
که در گلوله باران نفرت شب
در میان بهمن ماهی که نامش زمستان بود
ترنم عشق و شکوفه را بر دل ستم دیدگان زمان بارید
یادم نمی اید و
پا به جهان نگشوده بودم
وقتی قدمهایش گل باران کرد سرزمینم را
وبرفهای ظلمت زمان را با گرمای وجودش آب کرد
نبودم آن روز
ولی دلم اعتراف می کند
آری
دلم را می گویم !
آنزمان که هنوز نبود
هنوزحتی آبی نبود
ریشه ندوانده بود به تاریخ
اما
تاریک بود سرزمینش بدون هیچ خورشیدی
ولی
آسمان روز گارش آبی رنگ شد
وقتی زمین بی آب علفش، به قدمهای مردی آسمانی سبز شد
مردی که عبایش یادآورشجره ی پا ک نامش بود
مردی که مصنوعی نبود لبخندهایش..
و به مانند لطافت گل های شمعدانی..
حرف داشت نگاههایش..
نگاههایی که به وسعت آرامشش..
می لرزاند نگاههای گرگان زمانش..
و می خشکا ند اشک های سرازیرشده ی یتیمانش..
مردی که شعار نبود قدمهایش..
و
گام های بلند برداشت
بسوی سرزمینیش ..
سرزمینی که وعد الله اورا انتخاب کرد..
سرزمینی که ..
باید برای موعود آماده شود..