ذات آدمي
آدمي را خلق آمد در دو وجه
نام دادي هر يكي از آن دو وجه
اسم يك باشد بدن كو ديده شد
ديگري نور است و آن ناديده شد
اين بدن جايي بخواهد بس صغير
آن دگر گيرد جهاني را به زير
اين بدن با پا به هر جا مي رود
آن دگر در يك زمان صد جا رود
اين بدن باشد گفتار زمان
آن دگر باشد گرفتارش زمان
اين بدن را بوده است قيد مكان
آن دگر فارق ز هر قيد مكان
اي پسر در قيد اين كوچك مباش
آن دگر را گر تواني قيد باش
گر به حبس تن قدم برداشتي
صد هزاران تحفه را بگذاشتي
گر كه همت شد ز حبس تن برون
هم درون داري و هم داري برون
ياد بادت صد هزاران سال شد
تا تو را اين دم نصيبت فال شد
قدر آن مي دار در اندك زمان
نوبت از تو مي رسد بر ديگران
قدرت تو بيشمارست اي جوان
جعل صاحب خانه ايي اي لامكان
اشرفي در عالم امكان عزيز
اعظمي در قالب يك جسم ريز
گر ببيني تو همه ابعاد خويش
سجده آري اي برادر سوي خويش
آدمي از جهل خود شد سوي بد
توبه آرد گر ببيند يك ز صد
گر بيافتد پرده كو آرد حجاب
سوي نور خويش گردد با شتاب
هر كه سوي نور خود ره داشتي
اين تن و اين خاكيان بگذاشتي
هر كسي كو خاكيان بگذاشتي
مجلس افلاكيان سر داشتي
هركسي در حلقه شد افلاكيان
نور فوق نور گشتي در ميان
چون كه نور فوق نور آمد ميان
جزء حيواني برون شد از ميان
جزء حيواني كه نفس امّار بود
چون برون شد مطمئن در كار بود
مطمئن چون نفس شد درذات ما
جمله حق بودي و با حق آشنا