می سوزد !
می سوزد جایِ حرف هایی که دوش ،
وقتِ خداحافظی گفتی و رفتی ...
ستیغِ آفتاب می کوید بر دلِ دشت ،
و قلبِ کویر
به یاد می آورد بی رحمی هایِ خورشید را ...
دیگر دلی نمانده است خوبِ من ،
که در آن گیاهی بروید ...
چه حرفِ خنده داری !
رویشِ گیاه در دلِ کویر ...
هنوز برادرهایِ خونیِ این قوم
کمر به قتلِ هم نَبسته بودند ؛
تو که می روی
رسمِ برادر کُشی را زنده می کنی ...
صیقل داده ای
شمشیری را که هزاران سال پیش ، هابیل از کمر کشید ...
چه فرقی دارد
پا رویِ دلی بگذاری که تنها به تو امید بسته بود
و یا برادری را بکشی ؟!
تو که رفتی
این قبیله ، کفن هایِ سرخ می پوشند ...
آه ای بانوانِ سیاه چهره و سیاه پوشِ من !
که در لابلایِ خطوطِ این شعرها ،
مدفون شدید ...
و صدایِ شیپوری که در دلِ عزایِ این کوه شنیده می شود ،
یاور کنی یا نه ؛ او رفته است
و دست خطی نیست
و نامه ای
و نه حتی صدایی
که برگشتنش را مژده بدهد ...
او رفته است
و کلاغ های بد خبر ،
شیوه ی برادر کشی این قوم را نوید می دهند ...
خدا به خیر کند !