رسیدم به جایی
عشق شد مسکین بینوا
گریان از بودن بر قلب من
هر روز شد به ناله
از اشک و اندوه من
از به پرواز بودن پا به دوش من
وقتی که دیدم .....
ریگهای بیابان
به نالم شدند هم آغوش من
دریده همچو قلب من
وقتی که دیدم قلب خدا
شد قلب من
همه رنجها
درد ها و غصه ها
غمهای جانهاشد زنجیر به پای من
سوختن به بالاتر از عشق شد هر روز به ایام من
خواستم این بدن ضعیف و
ذلیل و مسکین وبینواو روسیاه
از محنت به جان رها کنم
یک پرواز زیبا به وداع
از اوج بر زمین سرد زنم
دیدم خدادیده به خون
اشک و خشمش هست به جون من
خواستم خود به دریا زنم
به شنا خود به افق بی انتها زنم
دیدم خدادیده به خون
اشک و خشمش هست به جون من
خواستم بر کویر قدم بیشمار زنم
خود طعمه لاشخور بیابان زنم
دیدم خدادیده به خون
اشک و خشمش هست به جون من
خواستم زمان پاره کنم
به رویا وجودم وصله به آن کنم
از غیر رویا وجودم رها وبیزار کنم
دیده خود به طبیعت کنم با نگاه به خدا کنم
دیدم خدادیده به خون
تا کی ببینم میفروشند پر پر واز
می شکنند جام ساقی دلربا
می خرند پای بی رمق
می فروشند درد عشق
میخرند سرگرمی نازیبای دنیا
کاش میشد لباس دیوانگی زنم
خود آواره بیابان زنم
به پایان میزنم این دفتر
می بوسم خاک پای شاعران ناب