لبريز شراب سرخ مي كنم اين جام
و مستي
مي رهاندم از هر فكر نا فرجام
منِ مست، مي يابم خود را در نقطه اي دور دست
كه تو مي جويي مرا
نگاهم را
ضرب آهنگ قدمهايم را
و طنين خنده هايم را
محو تماشاي خود مي بينم تو را
و حس مي كنم،
لرزش دست هاي دور افتاده از گرمايت را
آتش نگاهت را
و انتظار هر روزه ات را
و مي شنوم
صداي مردانه ي نگران از تنهاييت را
گرمي دستم تو را مداواست، مي دانم
وجودت در وجودم زاينده بقاست، مي دانم
ولي من دلسپرده ي رفتنم
نه مي شنوم و نه مي بينم
رودخانه اي خروشانم در تب و تاب رفتن
غريب است برايم ماندن
لمس عشق كردن
ديدن و شنيدن
رهسپارم
رهسپار درياهاي بي كران دورم
و تو
خود خود عشق بودي كه بدرودم گفتي
با قطره ي اشكي
و مريمي براي مريمي
آه از آن قطره اشكت،
مريم پاك احساست
كه در جوش و خروش وجود من گم شد،
پر پر شد
كه مجالي نيست در رودخانه اي
قطره اي را براي مرواريد شدن
و مريمي را براي روييدن
.
.
.
مي نوشم از پياله تا واپسين قطره
مست مستم
و مستانه دلباخته مي شوم
و دلباختگي جز حركت و رفتن است
عشق در ماندن است
من مردابي خواهم شد پر از سكون و سكوت
شگفت زده از تولد چشم و قلبِ تا ديروز متروك
روييده خواهند شد از من مريم ها
و تو را
ذره ذره وجود تو را
اي عشق بي همتا
لمس خواهم كرد
با تو درهم خواهم آميخت
يكي خواهم شد
تو به من اوجِ لذتِ بودنم را نشان خواهي داد
و مرداب من
از نگاه و لمس عشق، زنده ترين زندگان خواهد شد...