مي روم از شهر تو بي بازگشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت
شهر تو با من مدارايي نكرد
حال من ديد و مداوايي نكرد
كوله بارم خاطرات رفته است
يك زن و يك مرد و راز گفته است
زن منم، آن زن كه قديسي نبود
يك زن ساده كه ابليسي نبود
با "فروغ" مؤمن شدم بر "فصل سرد"
چشم من "سيمين" چه زيبا باز كرد
گريه كردم با "مشيري" بي قرار
در پس آن كوچه ي اندوه بار
من پي درمان دردي بوده ام
سالها در فكر مردي بوده ام
مردي از جنس خودم، از جنس آب
جزء جزء اش سادگي، احساس ناب
مرد! چون تو، خنده هايش دلنشين
مردِ عاشق، بوسه هايش آتشين
با تو رويايم حقيقت گشته بود
غنچه ي احساس من بشكفته بود
باغ چشمت برده بود هوش از سرم
محو در جادوي گفتارت شدم
آتش آغوش عشق بيداد كرد
قصه ي عشق مرا فرياد كرد
شهر تو با قصه ام بيگانه بو
قصه گويِ زن به خود ناديده بود
آسمان با عشق من در جنگ شد
قلبها برحال من چون سنگ شد
سنگ ظلم ظالمان بالم شكست
گرد حسرت بر سر عشقم نشست
مي روم از شهر تو بي بازگشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت