دلم باران نمی خواهد ...
مرا اندازه ی این قدر احسان نیست
نگاه چترآلودم چه گستاخانه می افتد چمنزار نشسته سبز در امید باران را
بیابانم ...
دلم بستان نمی خواهد...
مرا اندازه ی این قدر عصیان نیست
سراب عشق طغیان گر
فریبِ چشمِ عطشان لب، دلِ مجنونِ بی جان است
شبم تارست...
دلم مهتاب نمی خواهد ...
طلوع آفتابی در نگاه ماه نمی خواهد...
مرا اندازه ی این قدر ایمان نیست
شکار پنجه های ظلمت خونین وحشت زای حیوانی درنده خو ی
نجیبِ روح، خون آلود
در دامان طوفان شبی بیمار می میرد ...
پریشانم...
دلم جانان نمی خواهد...
مرا اندازه ی این قدر سامان نیست
به زیر آسمان همواره آواره
پریشان خاطری دیوانه احوال
پریوش یار او در آسمان ها ست
کجا پرواز داند خاک بی جان
دلم تنهاست
به دوشش بار سنگین امانت ها ست
به پایش زحمت زنجیر نسیان هاست ...
دلم انسان نمی خواهد
مرا اندازه ی این قدرعرفان نیست
سمند بد سرشت سرنوشت آن فرشته خوی، شهباز بهشت آرمیده جاودان در رزق و رضوان و رضای دوست
چه سرمست و شریرانه به یک غفلت گسست افسار و آن سرو سوار از ریشه بر کند و فکند در درّه ای جاوید آتش، سوز هجران و عذاب انتقامی سخت ...
چه خشک است و عذاب آور میان آتش غم ها...
دلم باران نمی خواهد ...
مرا اندازه ی این قدر احسان نیست...