آن يكي لافي زد اندر انجمن
حرف ناحق شد برون از آن دهن
تا يكي گفتا كه شايد نيست اين
مُهر زد بر وي، كه احمق كيست اين
ديگري تا خواست آيد در سوال
پس خطابش كرد، كه اي نادان بنال
عاقبت فرزانه ايي در جمع گفت
اين سخن را لاف بنمودي تو جفت
چون شنيدش حرف حق را آن دغل
جامه چاك و زانوان كردي بغل
گفت حال ما ببين و حرف شقّ
ميزند آن كس، نميداند ز حق
چند خواندي علم و دانش اي پدر
چند داني مرد جنگ و شير نر
آن چه ميگويم در اين بزم شبان
رازها دانم هزار از اين و آن
حرف حق را گوشها سنگين شوند
كافران كور و كر و ننگين شوند
گفت او را پير فرزانه بس است
اين چنين گفتن سخن از ناكس است
اي پسر پس آن زبان در كام گير
از مي حق جرعه ايي در جام گير
گوش كن تا من بگويم حال را
صد سخن گفتي شنو اين قال را
من كتاب و علم ني دانم بسي
من به درياي علوم همچون خسي
ليك مي دانم چنين حرفي از اوست
حرف ناحق را نباشد ريشه، دوست
حرف حق همچون درختي استوار
ريشه ها در خاك مي دارد هزار
ازصداي رعد و از طوفان چه باك
از زمستان ، باد پائيزي چه باك
ريشه در خاك است وسر بر آسمان
سر بجنبد، ريشه ني جنبد از آن
حرف ناحق بيثمر، بيريشه است
بهر كندن بينياز از تيشه است
هر زمان بادي وزد از يك طرف
سر فرود آرد به سوي آن طرف
گر چه ظاهر مي نمايد شير نر
از درون خالي و پوچ و بي ثمر