قلم بردست خود بگرفتم وغمنامه بنوشتم
برقص هر قلم،خون جگر
بر نامه بنوشتم
هزاران گوهر دردانه ی شفاف چشمم را
یکایک با سر انگشتان خود پیمانه بگرفتم
دلم پر زخم وافکارم پریشان شد
دقایق لحظه های ناب تنهایی
برایم منحت جان شد
پس از آن حرف نا مربوط
پس از آن انفجار تیر
که از دروازه ی حلقی به بیرون
جست وبرقلبم فرود آمد
صدا در گوش من پیچید
فضا از بوی آن گندید
ولی من واژه های انتقامم را
چو مرغی در قفس کشتم
که حرمت را بدانستم
نکردم هیچ فریادی!
ولی اکنون پشیمانم
دلم می خواهد اینک بانگ بردارم
تف ونفرین به افکار شما بادا
شما موشان کوری در طلوع مهر تابانید
که با چشمان بیناتان
افقها را نمی بینید
گیاه تشنه ای را در نمی یابید
چو باران برسر صحرا نمی باید
همه کورید ودر ظلمت فرو رفته
همه مرداب وگندیده
همه تالاب وشیطانید
شما افکارتان مسموم
وگفتاری به جز یاوه سرایی های پی در پی نمی گویید
چرا زنگار گمراهی ز خاطر ها نمی شویید
وگلهای صداقت را نمی بویید
چرا در دشت پاکی ها
گل پر خار می کارید
دمی را با کلید علم وآگاهی
دمی را با صدای بغض پنهانی
که در حلقی فرو خفته
دمی در مجمر آه شبانگاهان
دمی پهلوی آن قلب ستم دیده
دمی بنشسته در آیینه ی گفتار بیهوده
دمی خود را به جای آن دل بشکسته بگذارید!
بیایید همنشین قلبها گردید
چون آنجا جایگاه پاک یزدان است
سراسر شور ایمان است
اگر قلبی بیازارید
خدای قلب را آزرده اید آخر
همین اکنون ،همین حالا
بیایید قلبها را خوب دریابید
چو فردا دیر خواهد بود
وجام واژگون دل
درون خرمن افلاک خواهد بود.
به سفارش یکی از دوستان در سال 73 گفته شد.