این شعر من برای توست
در یک غروب تشنه
در نیمه های هق هق گریه
در ظلمتکده دل
در گورستان پر غم
سکوت می کشد خراش بر هر تن
این آخرین فریاد من است
در دل تنهای شب
باشد که ناله ام با فریاد همراه شود
بانگی درنده بر قلبت شود
بپیچد در دل آسمان تو
بگذار اشکهای من
سایه تو شود
وجود من لحظه ای همبستر باتو شود
درد من با تو آشنا شود
با درد و آه تو هم خانه شود
روزی خواهد رسید
که این دلم درش
به دست تو بازشود
اسرار عشقم به تو نهان شود
پیکر بی جانم به دست تو نوازش شود
من تکیه گاهم به درهای تاریکی است
که میبلعد وجودم
گردابی مهیب به دنیای درد و تنهایی
دستهایم بسوی توست
با عجز و ناله
بهر یک آغوش به رهایی
رستن از این گرداب ظلمت و تاریکی
انگشتهای من دگر
قدرتی بر گرفتن دست تو نیست
بشنو آخرین ناله ام
آخرین فریادم
که ترا صدا میزنم
آن اسیر نگاه تو
من بودم من بودم
آن گدای کوی تو
من بودم من بودم
آن دیوانه پیر هن پاره
من بودم من بودم
آن لرزان به درگاهت
من بودم من بودم
آن شاه شاهان
من بودم من بودم
ببین چطور مرا
مسکین و نیازمند خود کردی
جلال و جبروتم به یک عشوه گرفتی
اینجا ستاره ها ناله میکنند
برنورشان رخت عزا تن میکنند
فرشتگان گریان شده اند
به ذکر نسیان شده اند
بر من هم درد به عزا شده اند
بی اذن خدا با من به فریاد شده اند
درختان برگها یشان خشک شده اند
با من شکسته و هم ناله شده اند
بر این ظلمت نوری از سحر نمی بینم
اشکهای چشمان من به دانه های شبنم
می گردند به دنبال گل روی تو
در سینه ام طوفانی است
از پرواز گدازه ها
شعله خشمی سوزان تر از هر سوزان
دانم که این جدال من
با سرنوشت
به وصال تو
چو کودکی در آشیان گر گ هاست
روزی رسد که چشم تو
اشکی بریزد
بر ترانه درد آلود من