زخمیست بی امان, از جان و دل سر می کشد
حاشا گر این سوز و گداز ,روزی به عالم پر کشد
تو همدم بی انتها ,من بی جهت ان سو دوان
یارب چه شد بر قلب من, شاید که راهم ندهد
ای مژده ی باد صبا, روزی شود ما را پیام
زان لیلی شیرین سخن, طاقت ما به سر شود
اندر جمال وصف او,هرگز دمی بی یاد او
زین غفلت بخشیده ام, گویا امانم می دهد
از هر که پرسم نام او, زودی شود عیار او
من با که گویم راز او, شاید نوایم نرسد
زین خلوت پر درد من, کس ره بدان نتوان برد
شاید که هر دم می رود, یادی از ان به سر رود
من خسته ام زین روزگار, حاشا که من عنوان کنم
گرچه رود این خسته دل, گویا به خلوت سر نهد
با من شد ش بی اعتنا, حق م نیاوردت بجا
ای کاش کین سوز و گداز, روزی به باد م بدهد
زخم بر بدن جان به لب م, زین فکر بی فرجام من
من دم نهم بر دم اگر, این فرصت م هدر رود
ای لیلی بی میل من , با من چرا بیگانه ای
حقا که این راه و روش, روح و روان م ببرد
زین خلوت سنگین و تار , هرگز نیاسودم به کام
یا رب چرا این روح من, این سو و ان سو سر کند
یاسر فراموش کی شود,شهد شکر بر لب تو
حاشا! کزین شهد و شکر , از بر او سخن رود