دل به صحرا می زنم
گرچه خیلی دلگیرم
از این باران که انگار
روزهاست قهرکرده با دشت
مثل این جاده که
دلتنگ مسافری غریب
می نشیند روی بام خانه ها
خانه ها در بغل کوه به هم می نازند
وزنان شال به سر
از دور دست پیدایند
می روم آهسته
می سپارم دلم رابه سراشیبی کوه
تادرآن سبز قشنگ
بازیابم تکه های کوچک عروسک
خاطره را
که لابلای سنگریزه های رود خشکیده ی پایینی ده
منتظر کودکی گم شده ی من هستند........
پانوشت:
من دریک دهستان نسبتا بزرگ متولد شدم
اما در منطقه ی ما در کنار روستاهای بزرگ
دهات سرسبزو کوچکی وجود دارد که معمولا
آب وهوایی فوق العاده در تابستانها دارند
وبسیار زیبا هستند
پدرمن هم دریکی از این ده های کوچک
که کلاته شهاب نامیده می شود ملک وآب دارد که درکودکی هایم
به همراه پدرومادرم برای انجام کارهای کشاورزی ورسیدگی به مزارع
همیشه بین روستای محل سکونتمان وآن جا در رفت وآمد بودیم......
وبیشترتابستانهای کودکی ام رادرآن جا گذراند ه ا م
خانه ها در کنار کوه واقع شده اند وجاده بالاسر خانه هاست
به طوری که وقتی با ماشین رد می شوی از کنار ده داخل
خانه ها دیده می شود ونمای رویایی وبسیار زیبایی دارد
که البته خشکسالی ها ی متعددمتاسفانه طبیعتش رو دستخوش تغییر کرده
ووقتی که از کنار ش می گذری دلت می خواد به حال وروزش گریه کنی
چون قبلن رودهای پرآبی از وسط این دهها می گذشت ولی الان فقط سنگریزه هاش
باقی مونده....
تاریخ پخته شدن این شعر:تابستان 91