با تو تلفیق نمی شوم بر همم بزن
نمی رسم به حال خوب یکی شدن
کناره بگیر از این سطهای خیس
قصه خسوف ماه قبیله را بنویس
از جایی بنویس که عشق به تردید افتاد
از آنکه رو به تو کرد و بی دست خندید افتاد
بگذر از این سکوت رو به سقوط من
نمی شکند تب آینه ها را قنوت من
از صبری که پیر شد پای زینبت
و نوری که می ریخت از گوشه لبت
دریایی که گر می گرفت روبروی آب
عطشی نشاند بیخ گلوی آب
دیگر از نگاه آب حیات نمی چکد
دچار عطش تلخی یست رود فرات
آنان که فاصه خود تا تو را سنجیدند
از حضور قاطع مرگ و شمشیر ترسیدند
لرزیدند ار پرواز بی بال و پرت
از بغض نشسته در چشم ترت
خیمه ها به لهجه شعله تو را جار می کشند
دارند قصه غارتت را به تکرار می کشند
پیداست چه بر سر عشق آمده پیداست
از هلهله ای که اطراف زینب برپاست
انگار این همه لشکر دچار کابوس اند
برای دیدن افتاب در پی فانوس اند
گیج از کشاکش تلخ آهن و خون
مبهوت از سقوط عقل از ارتفاع جنون
زبان الکنی این حادثه را تفسیر می کند
دارد خدای من زینب رات پیر می کند