تا دشت خونين بلا را ديد خورشيد
ازدل فغان ازديده خون باريد خورشيد
تا بـنگرد باچشــم دل نور يــقين را
سربركشيد از هاله ي ترديد خورشيد
تاسر زد و نوباوگان غرق عطش ديد
جامي لبالب تشنگی نوشيد خورشيد
سروی جوان افتاد و شد قربان معشوق
لرزید از طوفان غم چون بید خورشيد
پیکان که رویید از گلوگاه شقايق
چون كاسه اي لبريزخون گرديدخورشيد
چون دست سردار وفا افتاد بر خاك
شيون كنان برخويشتن لرزيد خورشيد
تا ســرجدا از پيكـر آن نازنين شـد
بر آسمان ازديده خون پاشيد خورشيد
تاخيمه ها با كينه در آتش نشستند
ازآسمان طومار خود برچيد خورشيد
وقتی که هفتاد و دو گل گردید پرپر
چون باغبانی خسته می گریید خورشید
روزي كه آن مهپاره سربرنيزه مي رفت
خود را به نور روي او سنجيد خورشيد
خونین دل از ديــدار خونيــن شهيدان
برسرزنان از آسمان تابيد خورشيد
با کاروان بی پناهان همـنوا شد
سرزير بال ابرها ناليد خورشيد
وقتي اسيران راهي دربار بودند
باگريه سربرسنگ مي كوبيدخورشيد
پرسنداگرسرخي به هنگام شفق چيست؟
اوجي بگو دشت بلا را ديد خورشيد